الهه ی الهام
انجمن ادبی
مشتی خاطره.... کوه ها سرفراز دشت ها وسیع دره ها ژرف بیا، باز کن کلاف خاطره ها را در کدام کوه با عقاب همبال شده ای ؟ در کدام دشت پیکانت بیهوده رفته است؟ در کدام دره تو را به سیاهی کشانده است؟ کدام بگو... گر درد درونت را سوخت ببر به کوه و سنگ بگو یک عمر چه کشیدی چه آمد بر سرت، بگو به زیر بزن بر بم نواز آنکه تو را فهمید پاسخش ده گر صدایت را حق نشنید ببر به آب دیده گو گر سالها بر تو سخت گذرد چه می شود گر زمان نامرد از آب درآید چه می شود گر بپرسند درد چگونه است از آن پرهیز کن و بگو ................................... سویله... درد ایچینی یاندیراندا آپار داغا داشا سویله بیرعومورده نه لر چکدین نه لر گلدی باشا سویله قالدیر زیله، اندیر پسه سس ور سنی دویان کسه دردینی حاق اشیدمسه گوزوندکی یاشا سویله ایللر گچه سرت ، نجه دیر؟ واقت اولسا نامرد ، نجه دیر؟ دسه لر کی درد نجه دیر؟ چک الیندن حاشا سویله ..........................................
شعر: زلیم خان یعقوب مترجم: زین العابدین چمانی « بئله گئدسه» بو زمانین اتگینده ناماز قیلماقا دیمز ال بولاشیق، اتک کئرلی، ناماز باطل اولاجاق عدالتی اولدوروبسه، خیانتین ضربه سی، گلجه گین محکمه سی، صانما عادل اولاجاق دیدیلیریک، پارچا پارچا گوناهلارین الینده، خیرپالاندی بوغازیمیز طاماهلارین الینده الله ئوزو عاجیز دیرسه الله لارین الینده عقیده لر علیل، شیکست اینام لار شیل اولاجاق شوخ لوقونو اونودارسان یوک اینده قدینی الی سنه یئتن دگیل چاغیرسان دا جدّینی شیطان ئله قاریشدیریب، خیرین ، شرین سدّینی بئله گئدسه مومون لرده دونوب، قاتل اولاجاق شاعر: زلیم خان یعقوب « جوانی» اثری از چین و چروک در جبین نیست در دلش از زمستان خبری نیست دنیا را با سرانگشتانش بازی میدهد طوفان جوانی صخره را به لرزه می اندازد همراز نغمه است و با سکوت بیگانه طراوت و شادابی در زبان و طعم و مزّه بر کام گر متلاطم شود، باران سیل آساست ور بجهد، آتش سوزان سیل جوانی، کوه ها را به لرزه می آورد در مسیر زندگانی پخته و آبدیده می شود انسان از آن نیرو می گیرد و بدان می بالد با زمین همآغوش می شود با آسمان دست و پنجه نرم می کند دست های جوانی، به کردگار می رسد. شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی "ندانستم،نشناختم" من که از هفت فرسخی مو را از مو تشخیص میدادم چه چیزی جلوی چشمم را گرفت مه را تشخیص ندادم بر زلف مشکیم حسد ورزیدند چرا بر زلفم تار موئی سپید پیدا شد و من ندانستم در سرم دنیای اندیشه، در دلم دنیای ناله، بی جیز و بی نوا در تمام عمر نوکر است دارا پادشاه دنیاست. آه،از این نزاع بر سر شکم، آه،از این دنیای طمع، جهت و قبله را گم کردم سمت و سو را ندانستم پرسش های بی پاسخ قصد جانم کردند از چه روی ما را تقسیم کردند؟ ما را چرا گروداندند به اسلام و صلیب پرستی؟ آرزوها پشته پشته اندیشه ها دسته دسته هزار و یک شب اندیشه و مکتب را مطالعه کردم به ذات دین پی نبردم مسافرم، ره عمر می پیمایم از پنجاه به سوی صد آفتاب برآمده از پشت کوهم که به سوی دشت افول می کنم به سوی تو امدیم تو به سوی ما نیامدی دنیا! خویشتن را شناختم تو را آن طور که باید نشناختم شاعر : زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی شعر تانری دُعاسی دیر گوندوز گئچیب گئدن عومور ائوزمون یوخ، ائوزگه نیندیر شاعر تاپیر ائوز عومرونو سَس سیز گئچن گئجلرده دوشونجه سی یئرله ؛گویون وحدتیندن توتوب مایا ائوزو یئرده فیکری، ذیکری یوکسَک لَرده،اوجالاردا اَلده قلم، ائونده واراق باخیشلاری چراغ چراغ عومور گئدیر واقت ارییر مصراع لاردا، هئجالاردا شعر سؤگی نغمه سی دیر گنجلیگیمین دوداغیندا شعر تانری دعاسی دیر مُدرکلرده، قوجالاردا شعر: زلیم خان یعقوب شاعر بزرگ آذربایجان ........................................................................................................
ترجمه ی شعر بالا از زین العابدین چمانی:
«شعر دعای پروردگار است» عمری که روزانه سپری می شود از آن من نیست از آن دیگریست شاعر عمر خویش را در شب های سکوت می یابد فهمش از وحدت زمین و آسمان مایه می گیرد خودش در زمین است و فکر و ذکرش در اوج هاست قلم در دست و کاغذ در مقابل و نگاهش همچون چراغ عمر می گذرد وقت می فسرد در مصراع ها و هجاها شعر، ترانه ی عشق است در لبان جوانی ام شعر، دعای پروردگار است در اندیشه ی اندیشمندان و پیران. موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|